بسم الله...
این روزها هر کسی را که می بینی یا در خودش میپیچد، یا روزگار بر او و یا او بر روزگار...
ما هم از این قاعده مستثنی نیستیم.
ما هم گرفتار خودیم و به گرفتاری خویش مشغول!
قلمم دیگر مثل قبل نیست... شاید تلخ باشد برای عده ای! شاید بدخط شده باشم در این خط خطی خط های روزگار و شاید هم قلمم دیگر قلم نباشد.
اصلاً شاید "بی سواد" شده باشم! آخر میدانی چند وقت است این طرف ها نیامده ام؟
بعد از مدتها برگشته ام و مثل "تازه به دوران رسیده ها" به دنبال "عده ای معدود" میگردم که زمانی حرفم را می فهمیدند!
هرچند... گمانم آنها نیز "به جای معدود" پناه برده اند بلکه "خط بگیرند" و راه جدیدی باز کنند تا وبال گردن بعضی ها شوند.
از حال و روز این روزهایم نمیگویم که هر چه هست پریشانی و اضطراب است و "دلواپسی"...
راستش کمی شلوغ است سرم! نه اینکه "از خود راضی" و "از خود متشکر" شده باشم! نه...
راستش مدتی "به جهنم" رفته بودم و هیزم بیار معرکه بودم تا اینکه گفتند حق هیزم بیاری ندارید و ما باید هیزمتان را تأمین کنیم.
حالا هیزم بسته بندی می آورند و خودشان برایمان می سوزانند و میروند.
آن زمان ها هیزم هایمان 20 دقیقه ای میسوخت ولی الان هرچند زحمتمان کم شده است اما هیزم ها در 3 دقیقه و هفت ثانیه میسوزند و فنا میشوند.
آخر جهنم باید همیشه داغ باشد... مشتری زیاد است! لایق جهنم رفتن بسیار است اما خب...!
پول میدهیم و برایمان داغش میکنند.
یک روز میگفتند جهنمیانتان خوب نمیسوزند، ما دیگر هیزم نمیدهیم.
رفتیم خودمان هیزم بیاوریم! اما دیدیدم ای واااااای!
هیزم هایمان را که برده اند هیچ، جایش برایمان قا قا لی لی هم نگذاشته اند!
این شد که از سوختن در جهنم فارغ شدیم و آمدیم کمی با شما همنشین و همدم و "همزبان" و "همدل" شویم! اگر بگذارند...
راستی! بهشت شما چطور است؟
می گفتند قرار است برای سفر به بهشت های دورتر، "عزتتان افزون گردد"؛ شد؟
گفته بودند برخی چیزها را که شما ندارید و آن بهشتیهای دور دارند، برایتان فراهم میکنند؛ کردند؟
حال فرهنگتان چطور است؟ حوریه ها در امانند؟ خیابان ها را خلوت نگذارید!
دماغتان چاق است؟ "حافظه تان" برقرار است؟
از همسایه هایتان چه خبر؟ ولش کن! اینکه اصلاً مهم نیست...
شنیده ام در بهشتتان فقط پسته کشت میشود و معاشتان از همان است!؟ مگر پسته مال نقاط گرمسیری نبود؟
یا شاید هم از تحریم اقلیم ها گذشته اید و در آب و هوای "معتدلتان" کشت می کنید!؟
راست میگویند که دربانان بهشت از "راستگویانند"؟
راست است که چیزی از شما پنهان نمیکنند؟
حقیقت دارد که عزت و اقتدارتان پابرجاست؟
خوشا بحالتان که دستتان به دهانتان میرسد و هر کدام برای خود سفره ای هفتاد رنگ دارید!
... ما که هنوز یک قرص نان را 35 میلیون نفری میخوریم و البته خدا را صدهزار مرتبه شکر...
این قلم دیگر قلم بشو نیست...
یا باید عوضش کنم یا "بدهم برود"... "به درد ما که نخورد"... شاید به درد دیگری بخورد!
فعلاً پایان...
یک قاصدک خمید، در یک شب سیاه | باز اهرمن رسید، با خیلی از سپاه
یک کودک دوپا،در زیر چکمه ها | فریاد میزند، بن بست گشته راه
این خط بی کلام، این وصل بی سلام | این بند بی لجام، بر دست بی گناه
ذکر لبان خشک، حرف نگاه سرد | با مقتدای خویش، روحی لک الفداه
یک نعره خموش،یک عزم پرخروش | اشکی کنار چشم، یک دست بی سلاح
طوفانی از ستم، گردابی از ستیز | یک عقده از قدیم، یک طفل بی پناه
یک غوطه عمیق، یک هجمه خبیث | یک پنجه پلید، بر روی ماهِ ماه
ناگاه اتحاد، یک اتحاد سرخ | یک دستِ مشتِ سخت، یک پلک، یک نگاه
گامی به سوی نور، یک شعر پرغرور | یک آسمان پرید، تا اوج تا اِله
بهمن ماه 1390